داستان صوتی گذشته را فراموش کنید
داستان صوتی گذشته را فراموش کنید
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید
پیری برای جمعی سخن میراند…
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
مجری طرح : فخرالدین کریم زاده, نوید کلانی
گویندگان : مجتبی داوود پور , ملیحه میرشکار
داستان صوتی اره
داستان صوتی بهترین شمشیر زن
داستان صوتی بهلول و سهم دنیا
داستان صوتی اسکندر در قبرستان
داستان صوتی دو برادر
داستان صوتی حکمت خدا
داستان صوتی کشاورز و الاغ پیر
Forget the past and look ahead
Aging speaks for the masses …
He told a joke to the audience that everyone laughed like crazy.
After a moment, he said the same joke again, and fewer people laughed.
He repeated the joke until no one in the crowd laughed at it.
He smiled and said, “When you can’t laugh at the same joke over and over again, then why do you keep crying over and over again about the same thing?”
Project Manager: Fakhreddin Karimzadeh, Navid Kalani
Speakers: Mojtaba Davoodpour, Maliheh Mirshakar
مقام از خود ممنون:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.” دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
“باشه، ولی اونجا نرو.”. مامور فریاد می زنه:”آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم.” بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
“اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی…
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟”
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:” نشان. نشانت را نشانش بده !”