حکایت شده به پادشاهی دو شاهین کوچک هدیه شد. پادشاه آن دو را به مربی پرندگان دربار سپرد تا آنها را برای شکار تربیت کند. پس از مدتی، مربی پرندگان گفت: «یکی از شاهینها به خوبی پرواز میکند و تمام آموزشها را فرا گرفته؛ اما دیگری از همان روز نخست بر شاخه درخت نشسته، میترسد و پرواز نمیکند.»
این موضوع، کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا حکیمان دربار چارهای بیندیشند. پس از آنکه حکیمان و درباریان از چارهاندیشی عاجز ماندند، دستور داده شد در شهر اعلام کنند که هرکس موفق به درمان شاهین شود، پاداشی بزرگ دریافت خواهد کرد. چند روز بعد گزارش دادند که شاهین کوچک مانند دیگر پرندگان در باغ پرواز میکند. پادشاه کسی را که موفق به پرواز دادن این شاهین شده بود، احضار کرد. دهقان سادهدلی را به حضورش آوردند. از او پرسید: «چگونه موفق به انجام این کار شدی؟»
دهقان پاسخ داد: «بسیار ساده بود! شاخه درختی را که شاهین رویش نشسته بود، بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و میتواند با آن پرواز کند!»
روزتان سرشار از الماس
حکایت شده خیلی خوشتیپ، شیکپوش و ثروتمند بود. ساعتی گرانبها و انگشتری با نگین الماس در دست داشت. او همیشه عادت داشت انگشترش را از انگشت بیرون بیاورد و در دستش نگه دارد و با آن بازی کند و به اصطلاح، همیشه الماسی در دستانش بود! روزی برای تفریح به باغ یکی از دوستانش رفت. باغی بزرگ و زیبا؛ اما با زمینی شیبدار و چاهی عمیق در انتهای آن که از آبش برای آبیاری درختان استفاده میشد. وقتی در زیر درخت گردو با دوستش حرف میزد ناگهان گردویی از درخت به پایین افتاد. چشمش به گردو افتاد، با عجله خم شد تا گردو را بردارد؛ یکباره الماس از دستش بر زمین افتاد، روی زمین غلت زد و به انتهای باغ و درون چاه عمیق افتاد و او ماند با دهانی باز، گردویی کوچک و پوک و دنیایی حسرت!
بداقبالی یا خوشاقبالی
حکایت شده روزی مردی سادهدل جماعتی را دید که همراه یکی از بزرگان دین و معرفت با شتاب به صحرا میروند. پرسید: «کجا میروید؟»
گفتند «چند وقتی است که باران نیامده و مزارع و کشتزارهای ما بهخاطر بیآبی، در شرف از بین رفتن هستند. میرویم دعای باران بخوانیم.»
مرد سادهدل گفت: «احتیاجی به دعا نیست، من هماکنون کاری میکنم که باران نازل شود.»
پرسیدند: «چگونه؟»
پاسخ داد: «با من به در خانه بیایید تا همهچیز روشن شود.»
همه به در خانه او رفتند. مرد به همسرش گفت: «همه لباسهای کثیف را بیاور و در تشت بریز تا بشوییم.»
وقتی لباسها شسته و روی طناب پهن شد، بلافاصله باران شروع به باریدن کرد! مردم گفتند: «عجب!، راز این کار چیست؟»
مرد گفت: «ما به قدری بداقبالیم که هر وقت لباس میشوییم و روی طناب میاندازیم تا خشک شود، باران میآید و چند روزی آفتاب نمیتابد!».